سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفتمین

نظر

پارسال در همین روز و همین ساعت من بدترین حال دنیا را داشتم ،شب قبلش حدود ساعت 9 با دوستم مشغول چایی خوردن بودیم،برق رو هم خاموش کرده بودیم و غرق در گفتگو بودیم اوضاع سیاسی ایران را نقد میکردیم،چند ثانیه ی ساکت موندم و حس کردم زمین تکون میخوره ولی جدی نگرفتم،لیوان چایی دستم بود یهو به خودم اومدم و گفتم نکنه زلزله س س س.....وسط حرف دوستم پریدم گفتم مهناز به نظرت زلزله نیست؟؟؟!!!با همین آرامش!!!

مهناز که حسابی جا خورده بود مثل پرنده پر گرفت و رفت تو حیاط منم به دنبالش دویدم،حسابی ترسیده بود،براش آب قند درست کردم حالش که بهتر شد برگشتیم داخل خونه،کلی خندیدیم ولی بعد از چند دقیقه فهمیدیم که اصلا هم خنده دار نبوده و قضیه جدی تر از چیزی بوده که ما فکر میکردیم،کل ایران همزمان لرزیده بود .

داداشم از تهران زنگ زد گفت همدان هم لرزید؟ گفتم آره من خوبم نگران نباشید،بعد از اون مامانم زنگ زد از لرزش صداش فهمیدم که خیلی نگرانه،مشخص بود که گریه کرده گفتم چی شده؟گفت زلزله از ثلاث شروع شده ...مرزی ترین شهر کرمانشاه که محمد سعید کوچکترین داداشم اونجا سربازه،دلم یهو فرو ریخت ادامه دادم خب چی شده مامان به سعید زنگ زدی؟ گفت چند بار بهش زنگ زدم در حالی که داشته میدویده با صدای بلند میگفته مامان خونمون خراب شده ولی من فرار کردم دارم میرم بیمارستان به زخمی ها کمک کنم....

مامان گریه میکرد و میگفت قربون اون صدای لرزانش برم هم خوشحال بود و هم ترسیده بود الان باید چیکار کنم چطور خودمو به سعید برسونم ،بال بال میزد مثل پرنده ی که در قفس اسیر شده و دستش به بچه ش نمیرسه،باورش نمیشد که حالش خوب باشه منم نمیتونستم دلش رو خالی کنم گفتم خب وقتی صداش رو شنیدی یعنی حالش خوبه دیگه ،باز دوباره میگفت نکنه چیزی شده و هنوز خونگرمه ،گفتم مامان خیالت راحت باشه چیزی نشده ،میگفت کاری از دستش بر نمیاد فقط میتونم دعا کنم برا سعید و همه ی مردمی که اونجا گیر افتادن.

من اما همیشه ایمان دارم به دعای مادرم....

پارسال دقیقا مثل همین امروز من در حیاط دانشگاه نشسته بودم و اشک میریختم برای مردم مظلوم و بی پناه کرمانشاه و ثلاث باباجانی و دلتنگی شدیدی که برای دیدن دوباره ی سعید داشتم....

سربازی سعید چند روز پیش تموم  شد وبه سلامتی به خونه برگشت،مادرم میگفت من از همون شبی که زلزله اومد تا امروز یک شب هم نتونستم راحت بخوابم تا صبح فکر میکردم اگر امشب زلزله بیاد من چیکار کنم با این همه فاصله.... خدارو شکر  دیگه زلزله ای به اون شدت تکرار نشد ولی آسیبش همچنان باقی مونده برای سالیان سال...

 

22 آبان 1397

قبل از ظهر


نظر

همیشه دوست داشتم صبح زود بیدار شم و طلوع آفتاب رو ببینم ولی همیشه به دلایلی عملی نمیشد.از طرفی هم به لطف بسته های اینترنت همراه و چند گیگ اینترنت شبانه ی که داشت وسوسه میشدم که شبها تا ساعت دو یا سه بیدار بیدار بمونم که خدایی نکرده اسراف نکرده باشم و پولم هدر نره.کاش همیشه همینقدر فکرم کار میکرد.

بالاخره کمر همت بستم و گفتم هانی جان برای چند شب امتحان کن زود بخواب و صبح زود بیدار شو اگه بد بود تکرارش نکن.روزای اول که بیدار میشدم کلی خودم رو لعن و نفرین میکردم برای این تصمیم احمقانه.ولی راهش رو یاد گرفتم ساعت شش که گوشیم زنگ میخورد مث پرنده از جا میپریدم.لپ تابم رو روشن میکردم و کم کم خوابم میپرید نتیجه ش شد ساخت این وبلاگ...

حالا که به زود بیدار شدن عادت کردم میتونم طلوع زیبای خورشید رو ببینم_چند ساعت بیشتر فکر کنم_روزم طولانی تر شده و فرصت بیشتری برای انجام کارایی دارم که همیشه عقب مینداختم و خلاصه کلی چیزای خوب خوبه دیگه که منو به ذوق میاره...

 

ساعت 6 و35 دقیقه ی صبح

30 ام مهرماه 1397